×
اطلاعات بیشتر باشه، مرسی برای ارائه بهترین تجربه کاربری به شما، ما از کوکی ها استفاده میکنیم

gegli

niloofaraneh

نیلوفرانه

× سلام ، به سرزمین دل من خوش آمدید امیدوارم که از دیدن مطالب این وبلاگ لذت ببرید و ممنون از حضور گرمتون
×

آدرس وبلاگ من

niloofare.goohardasht.com

آدرس صفحه گوهردشت من

goohardasht.com/niloofare

?????? ???? ?????? ???? ????? ????? ??? ????

راز خوشبختی

تاجری پسرش را برای آموختن(( راز خوشبختی )) به نزد خردمند ترین انسانها فرستاد. پسر جوان چهل روز تمام در صحرا راه رفت تا اینکه بالاخره به قصری زیبا بر فراز قله کوهی رسید. مرد خردمندی که او در جستجویش بود آنجا زندگی می کرد. به جای اینکه با یک مرد مقدس روبرو شود وارد تالاری شد که جنب و جوش بسیاری در آن به چشم می خورد، فروشندگان وارد و خارج می شدند، مردم در گوشه ای گفتگو می کردند، ارکستر کوچکی موسیقی لطیفی می نواخت و روی یک میز انواع و اقسام خوراکی های لذیذ آن منطقه چیده شده بود. خردمند با این و آن در گفت و گو بود و جوان ناچار شد دو ساعت صبر کند تا نوبتش فرا رسد. خردمند با دقت به سخنان مرد جوان که دلیل ملاقاتش را توضیح می داد گوش کرد اما به او گفت که فعلا وقت ندارد که ((راز خوشبختی)) را برایش فاش کند. پس به او پیشنهاد کرد که گردشی در قصر بکند و حدود دو ساعت دیگر به نزد او باز گردد. مرد خردمند اضافه کرد: می خواهم از شما خواهش کنم. آن وقت یک قاشق کوچک به دست پسر جوان داد و دو قطره روغن در آن ریخت و گفت: در تمام گردش این قاشق را در دست داشته باشید و کاری کنید که روغن آن نریزد. مرد جوان شروع کرد به بالا و پائین رفتن از پله های قصر در حالی که چشم از قاشق بر نمی داشت. دو ساعت بعد به نزد خردمند برگشت.

مرد خردمند از او پرسید: آیا فرش های ایرانی اتاق ناهار خوری را دیدید؟ آیا باغی را که استاد باغبان ده سال صرف آراستن آن کرده است دیدید؟ آیا اسناد و مدارک زیبا و ارزشمند مرا که روی پوست آهو نگاشته شده در کتابخانه ملاحظه کردید؟

مرد جوان شرمسار اعتراف کرد هیچ چیز ندیده است. تنها فکر و ذکر او این بود که قطرات روغنی را که خردمند به او سپرده حفظ کند.

خردمند گفت: پس برگرد و شگفتی های دنیای مرا بشناس، آدم نمی تواند به کسی اعتماد کند مگر اینکه خانه ای را که او در آن ساکن است بشناسد.

مرد جوان با اطمینان بیشتری این بار به گردش در کاخ پرداخت، در حالی که همچنان قاشق را به دست داشت، با دقت و توجه کامل آثار هنری را که زینت بخش دیوارها و سقف ها بودند می نگریست، او باغ ها را دید و کوهستان های اطراف را، ظرافت گل ها و دقتی را که در نصب آثار هنری در جای مطلوب به کار رفته بود تحسین کرد. وقتی به نزد خردمند بازگشت همه چیز را با جزئیات برای او توصیف کرد.

خردمند پرسید: پس آن دو قطره روغنی که به تو سپرده بودم کجاست؟

مرد جوان قاشق را نگاه کرد و متوجه شد که آنها را ریخته است

آن وقت مرد خردمند به او گفت: تنها یک نصیحتی به تو می کنم: (( راز خوشبختی )) این است که همه شگفتی های جهان را بنگری بدون اینکه هرگز دو قطره روغن داخل قاشق را فراموش کنی.

                                                                                        پائولو کو ئلیو

دوشنبه 20 دی 1389 - 1:31:47 PM

ورود مرا به خاطر بسپار
عضویت در گوهردشت
رمز عبورم را فراموش کردم